آیلینآیلین، تا این لحظه: 13 سال و 4 روز سن داره

هستی من

بدون عنوان

عصری دخملی رو تو تخت خواب خوابونده بودم خودم هم سرم درد میکرد خواستم بخوابم که بابایی اومد یه قش قرقی به پا کرد که مجبور شدم پاشم ببینم چی شده داشت با تلفن حرف میزدمنم فکر کردم چزا داد میزنه داشتم شام درست میکردم که صدای گریه دخملیرو شنیدم دیدم خودش از تخت پایین اومده و پشت دره ،می خواد درو باز کنه نمی تونه ،دستش نمیذاره تا کاملا بازش کنه از اونجا بیاد بیرون،ماما میگه تو اون مونده بودم که چطوری از تخت پایین اومده بود به سرش و صورتش نگاهی انداختم فکر میکردم از روی تخت افتاده دیدم نه عزیزدلم یاد گرفته از اونجا پایین بیاد ،ولی باز شک دارم اخه ارتفاع تختمون از زمین زیاد بود پاش نمیرسید،چطور پایین اومده بود خدا میدونه ...
18 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

دیروز خونه مامان جون،دخملی فقط میرفت سرو کله دایی ناصر ،ناصرهم که خوابیده بود هی از اونجا برمی داشتیم میذاشتیم جای دیگه هی برمیگشت نمیدونم وقتی دایی ناصر رو می بینه اصلا به هیچ کس محل نمیذاره حتی به من برای اینکه مشغولت کنیم برات بیسکویت اوردم تا بخوری نصفشو دادم اول که همه شو خرد کردی بعدا به دهونت میذاشتی و در میاوردی می خواستی به من بدی قربون اون سخاوتت برم هر چی خودت میخوری به منم میدی داشتیم با مامان جونی اختلاط میکردیم و چایی نوش جان میکردیم که دخملی به چایی ها یورش اورد و اونارو تا نصفش ریخت عزیزم چایی دلش می خواست اوردم براش دادم و رفت دنبال بازی این دخملی من به قندون و قند خیلی علاقه داره هرجا اونو ببینه میره یا هم...
18 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

    آسمان پرده ای است، پرده ای آویخته از پنجره، و خدا، پشت سر ابرها، غرق تماشای ماست. آن طرف آسمان: پنجره هایی غریب. این طرف: بوی درختان سیب و خدا خیره به دنیای ماست. می شود پر گشود، رفت به آن سوی درختان سیب. آن طرف ابرها، ان طرف پنجره ها جای ماست.     ...
17 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

دخترم ،ناز گل مامان   هر وقت تنها شدی ستاره هارو بشمار.    اگه کم اومد قطره های بارونو بشمار.    اگه بند اومد رو رفاقت من حساب کن    که نه کم میاد، نه بند میاد! ...
17 ارديبهشت 1391

تلاش نازگلم برای دراوردن سیب

دیروز که به دخملی سیب داده بودم تا باهاش مشغول شه اومد بود پیش مالمانش تا بهش تو اشپزی کمک کنه که یکهویی سیبش رفت زیر کابینت و میخواست برداره هی دراز میکشیرد و هی بلند میشد تا دستش بهش برسه منم فقط تونستم از این تلاشهای مکررش فقط یکدونه عکس بندازم اخرش کمک کردم تا سیبه به دستش برسه شستمو دادم به دستش و دخملی نصفشو خورد نصف دیگه اشو میداد من بخورم هی میگفت قا قا گ گ ینی بگیر ...
17 ارديبهشت 1391

بازی کردن با کنترل تلویزیون

پنج شنبه شب جلوی تلویزیون نشسته بودیمو داشتیم فیلمی رو نگاه میکردیم و دخملی هم داشت از سر و کول مابالا میرفت خواستیم لحظه ای عزیزمو مشغول کنیم کنترل رو دادیم بهش دیدیم رو به تلویزیون کرد و یکی از دکمه هاشو زد اثری از کاراش ندید هی به ما نگاه میکرد و هی به کنترل بعد یه سری دیگه روشو به طرف تلویزیون کرداخرش تلویزیونو خاموش کرد قربون اون دخملیم برم نمی دونم از کجا میدونه که با این دکمه تلویزیونو خاموش میکنن ...
17 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

اینجا دخملی به زور می خواد لباس عروسکشو دربیاره داره با اقا خرگوشه بازی میکنه  اینجا هم طبق معمول داره چشم های اقا گاوشو درمیاره با دقت داره به چشم اقاگاوه که چشمک میزنه نگاه میکنه عاشق این عروسک سبزشه اسمشو ایلار گذاشتیم ...
17 ارديبهشت 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هستی من می باشد