بدون عنوان
عصری دخملی رو تو تخت خواب خوابونده بودم خودم هم سرم درد میکرد خواستم بخوابم که بابایی اومد یه قش قرقی به پا کرد که مجبور شدم پاشم ببینم چی شده داشت با تلفن حرف میزدمنم فکر کردم چزا داد میزنه داشتم شام درست میکردم که صدای گریه دخملیرو شنیدم دیدم خودش از تخت پایین اومده و پشت دره ،می خواد درو باز کنه نمی تونه ،دستش نمیذاره تا کاملا بازش کنه از اونجا بیاد بیرون،ماما میگه تو اون مونده بودم که چطوری از تخت پایین اومده بود به سرش و صورتش نگاهی انداختم فکر میکردم از روی تخت افتاده دیدم نه عزیزدلم یاد گرفته از اونجا پایین بیاد ،ولی باز شک دارم اخه ارتفاع تختمون از زمین زیاد بود پاش نمیرسید،چطور پایین اومده بود خدا میدونه ...
نویسنده :
نسرین
9:36